خیلی ها تو را با آبشار شلماشت می شناسند، ییلاق خدرآباد و پروانان تو بی نظیر است. شادی دختران و پسرانت هنگام هلپرکه (رقص گروهی کُردی) هر بیننده ای را متعجب می کند. اما سردشتِ عزیز من تو را با زخمهایت می شناسم. زخم های دیروز، زخم های امروز و شاید زخم های فردا …..
راننده گفت: آقا اسماعیل ۲ کیلومتر بیشتر تا سردشت نمانده، لطفاً به کاک ابراهیم بگو تا چند دقیقه ی دیگه می رسیم.
نوشته ام خطاب به سردشت نیمه تمام ماند، خودکار و کاغذ را در جیبم گذاشتم. .. یک پتوی قرمز روی تخت کاک ابراهیم پهن است و خودش کنار تخت روی ویلچر نشسته است. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت پاکتِ نایلونی پُر از داروهای مختلف کنار تخت روی یک میز چوبی قرار دارد.
دخترش از در وارد شد . با لهجه شیرین موکریانی که با کُردی ما (سنندجی) کمی تفاوت دارد گفت: بابا ساعت ۱۰ شد وصل کنم یا بمونه برای بعد از مصاحبه ی آقا با شما. من قبل از کاک ابراهیم پاسخ دادم. وصلش کن ما عجله ای برای مصاحبه با پدرت نداریم. دخترش گفت: باید هر دو ساعت یکبار لوله دستگاه تنفس را وصل کنیم.
نفس کاک ابراهیم که راست شد برایمان گفت. از هفتم تیر ماه ۱۳۶۶ گفت. صدایش می لرزید اما محکم و استوار بود همچون کوه دشت باژار.
گفت: آن موقع من ۳۶ ساله بودم. الان ۶۵ سال دارم. این دخترم اون موقع دنیا نیامده بود. من یک پسر و دو دختر داشتم. یک چرخ داشتم که با آن مرغ زنده می فروختم و ……
کاک ابراهیم که اشک هایش کم کم سرازیر شده بود ادامه داد: بین ساعت ۴ و ۵ بعد از ظهر بود که اولین بمب شیمیایی به سردشت اصابت کرد. …. همان روز بیش از ۱۰۰ نفر شهید شدند و حدود ۸ هزار نفر هم مثل من با گازهای سمی همچون خردل مسمو م شدند.
کاک ابراهیم باز هم گفت. از جنایات رژیم صدام علیه مردم گفت. از حلبچه گفت. از هزینه سنگین داروهایش گفت. از بی مهری برخی از مسئولان به جانبازان شیمیایی و کم توجهی به حل مشکلات آنان گفت. از کمبود پزشک متخصص در سردشت گفت. از بیکاری جوانان گفت و باز گفت گفت و گفت.
ضبط خبرنگاری را خاموش کردم تا بعداً برای تهیه یک مطلب در ارتباط با سالگرد بمباران شیمیایی سردشت محتوای آن را پیاده کنم. پیشانی کاک ابراهیم را بوسیدم و از او خداحافظی کردم. قبل از آنکه سوار ماشین شویم دیدم کاک ابراهیم با ویلچرش تا دم در آمده، صدایم زد و گفت: از زخمهای امروز سردشت هم بنویس. برخی از مردم روستاهای مرزی و عشایر منطقه از سوی اعضای پژاک و دمکرات خیلی اذیت و آزار می بینند. در فصل بهار و تابستان اعضای این گروه ها به ییلاق عشایر می روند و از آنها درخواست پول، گوسفند، اسب و قاطر می کنند. کسانی که به خواسته های آنان پاسخ منفی می دهند مورد تهدید واقع می شوند. تو رو خدا حتماً این مساله رو به گوش مسئولین برسونید. به خدا خسته شدیم از دست اینها……..
پس از آنکه سری به مزار شهدای بمباران شیمیایی سردشت زدیم، سوار ماشین شدیم. بیاد یک شعر فارسی افتادم. نام شاعرش را نمی دانم اما شعر را دوست دارم.
قسمت مباد که به فتوای آب و نان
مشغول آب و دانه گردد کبوتر
ای آسمانیان که زمین جایتان نبود
مانده است خاطرات شما لای دفترم