قسمت هشتم: روح کمالیسم در کردهای ترکیهای
در میانه راه رفیق ما دوباره شروع کرد ناسزا گفتن به عراقیها؛ شنیدن این حرفها خیلی برای من سخت بود. بچههایی که از ترکیه بودند، اکثراً چنین ذهنیت و منطقی داشتند که گویی بهترینهای سرزمین هستند و هیچ ملتی به اندازه آنها نمیفهمند.
به گزارش کورد پاریز به نقل از خبرگزاری تسنیم، مهمترین ادعای پ.ک.ک احقاق حقوق ملت کُرد است، اما واقعیت این گروه آن است که آنها نه تنها هیچ توجهی به کُردها ندارند، بلکه هیچگاه نیز از سوی کُردهای منطقه مورد اقبال قرار نگرفتند.
یکی از مهمترین تجربههای سعید مرادی در طول ۶ سال عضویتش در پ.ک.ک درک این مطلب است که پ.ک.ک بیشتر یک فرقه مضر برای کردهای منطقه و دیگر اقوام است. آنها حتی در برقراری ارتباط با کُردهای عراقی اطراف مقرهای خود نیز ناتوان بوده و عدم اقبال همسایگان خود را بارها درک کردهاند.
در ایام بهار با دو تن از رفقا به یکی از روستاهای نزدیک مکان استقرارمان برای مأموریت اعزام شدیم. بیشتر در حد گروهی ارتباط گیر عمل میکردیم و قرار هم بر این بود که با روستاییان رابطه برقرار و شاید از این طریق مقداری از احتیاجات همان روز را برآورده کنیم.
اینیکی از اصول نظامی بود که باید اطراف مکان استقرار را بهخوبی شناسایی کرده و با افراد نزدیک به این مکانها رابطه برقرار کنیم. اسم روستا را به یاد ندارم ولی تقریباً ۱۰-۱۵ خانوار بیشتر سکنه نداشت. معمولاً روستاهای عراق کوچک و کمجمعیتاند. این محل نزدیک روستای بزرگتری بود که عراقیها خود به آن ناحیه قصرِ میگفتند و در حوزه استحفاظی حزب دموکرات کردستان عراق بود.
وارد خانهای شدیم که زن و مردی پیر در آن زندگی میکردند. وجود من در این گروه بیشتر جنبه سیاسی و تشکیلاتی داشت، چون به خاطر روابط خوبی که با رفقای عراقی درون گروه داشتم، بیشتر به زبان و گویش محلی مردمان آن مناطق حاکم بودم و تقریباً مثل خودشان همصحبت میکردم.
این هم یکی دیگر از دستاوردهایم بود که در طول ماندنم در کوه و معاشرت با کردهای عراق، به دست آوردم. شاید هم یک وسیله تبلیغاتی برای اثبات وجود کردهای دیگر مناطق کردنشین منطقه در میان گروه بودم. چون عراقیها هنوز همگروه را ترکیهای میپنداشتند و با آنها رابطه برقرار نمیکردند و میگفتند اگر راست میگویید و برای کردها مبارزه میکنید، بروید و برای کردهای ترکیه کاری انجام دهید، شما که خودتان ترکیهای هستید ضمن اینکه ما آنچه از دستمان برآمده انجام دادهایم و حقمان را گرفتهایم دیگر لزومی به ماندن شما در این جغرافیا نیست.
سر سخن رفیق ما و این پیرمرد باتجربه که سالها خود پیشمرگ بارزانیها بود و بنام پیشمرگ ایلول شناختهشده بود، شروع شد. صحبت به اینجا رسید که پیرمرد صاحبخانه از رفیق ما پرسید، خُب اگر شما راست میگویید چرا به کردستان ترکیه برنمیگردید و آنجا مبارزه نمیکنید و حقتان را بستانید؟ بودنتان در اینجا جز مشکل و دردسر برای ما چیز دیگری نیست. سخنان صاحبخانه خارج از استقرار گروه در کوههای قندیل و مجاورتشان با این روستاها، جنگ سال ۲۰۰۰ میلادی گروه با اتحاد میهنی کردستان بود.
البته او هم دلِ خوشی از اتحاد میهنی کردستان نداشت و معمولاً دشمن سرسخت هم بودهاند و به نظر میآمد که هنوز هم این کدورت پایان نپذیرفته باشد.
بههرحال نوبت به رفیق ما رسید که نظراتش را مطرح کند. گفتوگفت ولی هیچ دردی را دوا نکرد. هر جا هم که گیر میکرد و نمیتوانست کلمه مورد نظرش را به زبان محلی بیان کند تا پیرمرد هم بفهمد، نگاهی به من میکرد و من هم بلافاصله کلمه مورد نظر را در جملاتش جاسازی میکردم.
اما صاحبخانه فرد عادی و معمولی نبود. هرچه باشد او همسالهای مدیدی از عمرش را در این خطوط نظامی گذرانده است، ولی از جواب یک سؤال رفیق ما که از او پرسید خُب شما چرا آن زمانهایی که با صدام میجنگیدید و نیروهای زیادی هم داشتید، به ایران پناه بردید و حتی بعد از سرکار آمدن جمهوری اسلامی و تاکنون هم بازماندههایتان در کرج و خیلی از شهرها و روستاهای ایران حضور دارند و برنگشتهاند؟ عاجز ماند.
مگر شما بهعنوان نیروهای بارزانی در کرج مستقر نشدید و امکانات زیادی هم در اختیارتان گذاشته نشد؟ اگر آنجا خاک دشمن محسوب شود، اما اینجا که کردستان است و ما همه کردیم. پیرمرد مانده بود که چه جوابی بدهد؛ همه ساکت و پیرزن خانه هم یککم آنطرفتر روی پتو پارهای در حالیکه شلوار مردانه کردی پوشیده بود و کتری و قوریاش هم جلوی دستش قرار داشت، نشسته بود.
ناگاه متوجه شدم که چشم راست پیرزن کور است. در همان حال که همه در سکوت محض بودند پرسیدم، مادرم چشمتان چه شده؟ با تبسمی معنیدار نگاهی به همسرش کرد. همسرش هم با لحنی مغرورانه و در عین حال مظلومانه جواب داد: «به خیلی وقتها پیش برمیگردد، زمانی که ما دو جوان بودیم و عاشق، من از یک عشیره و او هم از عشیرهای دیگر بود. به دلیل اختلافات عشیرهای، برادرهای این خانم از ازدواج ما ممانعت و من را نیز تهدید کردند که دیگر پایم را در خانه آنها نگذارم. ولی اصرار ما و بهویژه اصرار خانم در مقابل حرف برادرها و پدر سبب شد که برادرهایش چشم راستش را کور کنند تا شاید از اصرارمان دستبرداریم، اما ما که دستبردار نبودیم. چراکه عشق ما یک عشق حقیقی بود و حالا هم هست.»
پیرمرد با اتمام حرفهایش و برای تائید آنچه بیان کرده بود، دستش را دور گردن پیرزن انداخت و سرش را در آغوش گرفت و بعد همچشم نابینایش را بوسید.
من نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشک از چشمهایم سرازیر شد. با انگشت شستم زود آنها را پاک کردم. پیرمرد فضای غم انگیزانه را در یکچشم به هم زدن و بامهارت ویژه، به فضایی کمدی و مزاح تبدیل کرد.
با این جمله شروع کرد که این زن دیگر پیر شده و موتورش از کار افتاده و من هم میخواهم با این دختر جوان و زیبا ازدواج کنم. برای چند ثانیه همه ساکت شدیم، چراکه واقعاً جا خورده بودیم. در همان لحظه دخترخانمی جوان با قامتی کشیده و رعنایی و چهرهای ناز و خوشگل داخل شد و سلام کرد و بدون هیچ مکثی از اتاق خارج شد.
مشخص بود شوخی میکند و قصد دارد جو تراژدی قبلی را بشکند. من که فهمیدم مسئله از چه قراره، به پیرمرد نگاه کردم و خندیدم. این آقا رفیق ما که فرمانده هم بود، نفهمید و کاملاً حرفهای پیرمرد را باور کرده بود.
بنابراین با چهره و لحنی حقبهجانب گفت: «شما عراقیها درستبشو نیستید. آخر این دختر جای نوه شماست، چگونه میخواهی با او ازدواج کنی؟» تند میگفت و هر آن عصبانیتر میشد.
پیرمرد هم با خنده به او جواب داد: «رفیق این ازدواج که با زور صورت نگرفته، دختر خودش خواهان ازدواج با من است.»
پیرمرد یککم دیگر صدای خندهاش را بلندتر کرد و ادامه داد: «میدانید دلیلش چیست؟ دخترهای این دوره و زمانه فهمیدهاند که پیرمردهای قدیمی قدرت بالقوهای در روابط زناشویی دارند، لذا ما را به جوانان پنبهای این دوره و زمان ترجیح میدهند.»
با عصبانیتر شدن رفیق ما که واقعاً باورش شده بود، حرف پیرمرد را قطع کردم و خطاب به رفیقمان گفتم: آخر مرد حسابی تو هم باورت شده، بابا شوخی میکند، این دختر حتماً دختر یا نوهاش است، چرا اینقدر حرص میخوری؟ خلاصه با جملاتی متفاوتتر موضوع پایان یافت و بار دیگر سکوت بر جو اتاق حاکم گشت.
این بار پسر جوانی وارد اتاق شد و سلام کرد. از بابایش (پیرمرد)کلیدها را خواست و رفت. بعد از رفتن پسر، صاحبخانه هم گویی رنگ و بویی تازه در شوخیهایش ظاهر شد و بیشتر در قالب عاطفه خود را نشان دادند. نفس عمیقی کشید و با روشن کردن سیگارش معلوم بود که دوباره وارد تراژدی جدیدی خواهیم شد.
صاحبخانه که علیرغم گذشت بیش از ۷۰ سال از سنش، هنوز هم سرپا و سرحال بود، بادلی آزرده و پنهان و باورنکردنی از چگونگی ویران شدن خانهاش به دست نیروهای اتحاد میهنی کردستان و یکبار هم به دست پیشمرگهای حزب دموکرات کردستان عراق و دو بار هم به دست صدام گفت.
از کشته شدن چهار پسر و دو دخترش یاد کرد و این بار با نگاه و تبسمی سرشار از امید به آینده، از وجود تنها پسر باقیماندهاش که همه زندگی و وجودش بود، گفت. ما هم تنها گوش میکردیم و چیزی هم برای گفتن نداشتیم. ولی چطور ممکن بود چنین انسانی که تا چند لحظه پیش صدای قهقهه و خندهاش را فرسنگها دور از خانه میشد شنید، اینهمه غم و اندوه در دل داشته باشد.
خیلی اصرار کردند برای نهار بمانیم و دستپخت عروس خانم را میل کنیم. دخترخانم همان عروسشان بودند که پیرمرد از سر شوخطبعی و برای اذیت رفیق کلهخشک ما میگفت که میخواهد با این دختر ازدواج کند.
رفیق ما با شنیدن این حرفها و رفتارها، یکه خورده بود. نمیدانست چه بگوید و چه کار کند. هر طوری بود فرمانده را راضی کردند که نهار آنجا باشیم. از قدیم و ندیم گفتند؛ «از هرچه بگذریم، سخن دوست خوشتر است.» و سخن دوست اینکه فرمانده هم بدش نمیآمد که بعد از مدتها خوردن غذای تکراری، آن روز دستپخت یک نوعروس را امتحان کند. نزدیکهای عصر بود خداحافظی کردیم و به مکان خود برگشتیم.
کمالیسم در گروهک پ.ک.ک
راه از کنار رودخانهای فصلی که آن موقع از سال خروشان بود، میگذشت. دو طرف رودخانه پر بود از درختهای چنار. مکان ما تقریباً بالای رودخانه بود. مکانی در میان درختان و محصور در بین کوههای سر به فلک کشیده.
در میانه راه رفیق ما دوباره شروع کرد ناسزا گفتن به عراقیها که چرا چنین طرز فکری دارند. شنیدن این حرفها خیلی برای من سخت بود. بچههایی که از ترکیه بودند، اکثراً چنین ذهنیت و منطقی داشتند که گویی بهترینهای سرزمین هستند و هیچکس و ملتی بهاندازه آنها آدم نیست و نمیفهمد.
تا حدی هم این رفتارها عادی شده بودند، چرا که در گروه به عنوان تأثیرات فلسفه کمالیستی از آن یاد میشد و میگفتند رهایی از این طرز فکر و رفتار مستلزم زمان زیادی است. البته هیچوقت ایمانی به این گفتهها نداشتم، چون معتقد بودم و هستم که این نوع الفاظ تنها فرمول خودسانسوری و ادامه آن است نه حل و کنار گذاشتن آن.
این رفتار اعضای ترکیهای نه تنها با افراد عادی بلکه با کادرهای حزبی که از بخشهایی دیگر کردستان بودند، همینطوری بود. همه دنیا را نفهم و احمق فرض و با چشم حقارت به همه نگاه میکردند.
مثلاً به ما ایرانیها میگفتند شما که تا پایان دنیا نیز از این تفکرات کلاسیک و خشک و عقبمانده (منظورشان عقاید دینی و معنوی بود) دستبردار نیستید. به عراقیها میگفتند شهوتران، به سوریهایها به چشم یک حمال که تنها جسم قوی دارند و فکرشان کار نمیکند نگاه میکردند و ….
به نظر من کسی که خود را در لیست نوادگان آدم تعریف میکند، این رفتار و گفتارها برای وی کاملاً منتفی و غیرقابلقبولاند. همین ذهنیت در کلیه رفتار، کردار، گفتار، سیاست، مدیریت، نظامیگری و … تأثیر قابلتوجهی داشت.
بنیانگذار این ذهنیت، کمال آتا تُرک بود. او اولین گامش را با این شعار شروع کرد ـ ما افتخار میکنیم که تُرک هستیم هرکسی ساکن و مقیم ترکیه باشد، ترُک است و … در واقع اینها شاید در ابتدا تنها جملاتی عادی به نظر برسند، اما اکنون فلسفه درونی و شخصی هر ترکیهای شده است.
حتی کردهایی هم که زیر لوای حزبیت و ضدیت با ترکیه میجنگند حقیقت امر اینکه همین افراد که از درون همچنین فلسفه و ذهنیتی پا به عرصه گیتی گذاشته بودند، حزب و سازمان را نیز تا خرخره از این حرفها و ذهنیتها پرکرده بودند و اصرار هم میکردند.
حقیر انگاشتن، ضعیف، خام و بسیاری دیگر از کلمات و اصطلاحاتی که برای بچههای دیگر بخشها و حتی دیگر کشورها چه با لفظ و بیان و چه با رفتار و کردار تحویلشان داده میشد. این رفتار، کردار و گفتارها چون روندی مستمر در گروه داشتند؛ بعضی از بچهها باورشان شده بود که ما واقعاً خیلی از آنها (ترکیهایها) پائینتر و کوچکتریم.
بنابراین تمام و کمال خود را در خدمت آنها میگذاشتند که شاید روزی مانند آنها مثلاً آگاه و دانشمند شوند. گروهی دیگر هم از اعضا که میتوان بهعنوان اکثریت گروه غیر ترکیهای از آنها یادکرد، از این رفتارها متنفر بودند و بیشتر اوقات به دنبال موضعگیری و ضربه زدن به آنها بودند.
زندگی و برنامه روزانه من به نحوی به مبارزه با ذهنیت کمالیستی ورق خورده بود. در هیچ مکان و به هیچکس اجازه نمیدادم این رفتارها و گفتارها را به محیط تحمیل کند. دیگر به حدی رسیده بود که اگر یکی از این ترکیهایها میخواست حرفی بزند، باید اول جوانب حقارت و تمسخر آن را به کناری میگذاشت و بعد حرفش را میزد.
برای همین هم میگفتند مغرور و خودخواه. خُب من هم میگفتم اگر مغرور و خودخواهی، اجازه ندادن به تحقیر و تمسخر آدمهای دیگر توسط شما انسانهای از خود راضی و خود محور باشد، تا آخرین نفسهایم این چنین مغرور و خودخواه باقی خواهم ماند. بعضی وقتها کنترل از دستم درمیرفت و اینقدر از این بحثها میکردم که دیگر کسی توان گوش کردن هم نداشت.