سایز متن   /

قسمت شانزدهم: زندگی در مقر پژاک

اکثر افرادی که به پیشنهاد خود و یا با دستور و امر دانه‌درشت‌ها به عراق اعزام می‌شدند، این مکان برایشان به‌ عنوان خط پایان تلقی می‌شد. در واقع همه آنجا را محلی برای خداحافظی با گروه می‌دانستند و همین‌طور هم بود.

 

به گزارش کورد پاریز به نقل از خبرگزاری تسنیم، سعید مرادی عضو جدا شده پ.ک.ک بالاخره در طول مدت حضورش در این گروه تروریستی سر از شاخه ایرانی آن یعنی پژاک درآورد.

او به جایی رفت که مستقیماً وظیفه تهاجم علیه جمهوری اسلامی ایران را دارد. گروهی تروریستی که تا بحال چندین بار مرزنشینان کُرد را در شبیخون‌های ناجوانمردانه هدف قرار داده و به شهادت رسانده است.

اما سعید در زمانی مجبور به این انتقال شد که دیگر هیچ توجهی به گروه نداشت و فقط به دنبال راهی برای فرار آن هم به همراه روژین بود. نارضایتی‌های سعید سبب شده بود تا پیوسته از مقری به مقر دیگر منتقل شود، اما هیچ‌کدام از اینها روحیه او را که دیگر قصد ماندن در گروه را نداشت، تغییر نداد.

 

***

حدود سه ماه در مقر پژاک بودم. در آن مدت چندین بار فرصت‌های مناسبی برای جدا شدن داشتم، اما نمی‌توانستم روژین را تنها بگذارم.

ارتباط با او خیلی سخت و در حد نشدنی‌ها بود. اوایل بهار بود که بار دیگر به دلیل اعتراض به دستور کوردیناسیون پژاک، به نقطه‌ای دیگر تبعید شدم.

خیلی اصرار کردم که به مکان قبلی خودم برگردم، اما موافقت نکردند و بار دیگر برای گذراندن دوره‌های آموزشی من را به مکان دیگری فرستادند.

 

من که مانده بودم چه‌کار کنم. هیچ کاری از دستم ساخته نبود. مکان آموزش نزدیک مکان قبلی خودم بود. از آنجا می‌توانستم از طریق نامه‌نگاری و یادداشت، با روژین ارتباط داشته باشم. نامه‌نگاری و یادداشت فرستادن در گروه ممنوع بود و اگر استثنایی هم وجود داشته باشد، باید توسط مدیر و یا فرمانده بخش و گروه بررسی شود و اگر تأییدیه گرفت که مشکلی نیست، در غیر این صورت، به سطل آشغال و اگر زمستان هم باشد به درون بخاری پرت می‌شود.

بنابراین این کارها هم خالی از خطر نبودند. آن‌ هم یادداشت‌هایی که ما برای همدیگر می‌نوشتیم. اگر به دستشان می‌افتاد… اما چه‌کار کنیم که مجبور بودیم. راه دیگری نداشتیم.

دوره‌ آموزشی نزدیک به سه ماه طول کشید و بعد از آن مرا برای انجام فعالیت‌های سازمانی به عراق فرستادند.

تنها توانستم قبل از رفتن به روژین اطلاع دهم که همچنین اتفاقی افتاده است. برنامه دوباره عوض شد. در واقع  این بهترین فرصت بود تا در عراق زمینه‌ ماندن را فراهم کنم.

ساعت نزدیک ۱۰ صبح بود که سوار یک مونیکا شدیم. ۸ نفر و با راننده ۹ نفر در ماشین بودیم. این ماشین باید از ایست بازرسی‌های متعددی عبور می‌کرد.

 

راننده هشت اسم را به عربی روی ‌تکه‌ای کاغذ نوشته و به هرکدام از ما اسمی را داد و گفت: «باید این اسامی را به خاطر بسپارید چون این‌ها اسامی شماست و اگر از شما اسمتان را پرسیدند، این اسم را بگویید.»

این کار را کمیته‌ دیپلماسی تنظیم می‌کرد. از نیروهای اتحاد میهنی کردستان و حزب دموکرات کردستان عراق اجازه گرفته بودند که افراد مریض را به کمپ مخمور برای معالجه منتقل کنند. راننده را می‌شناختند. زیاد سخت نمی‌گرفتند. تنها یک‌بار اسم‌هایمان را پرسیدند. البته خودشان هم خوب می‌فهمیدند که این اسم‌ها من‌درآوردی است و این افراد در ماشین هر کدام از کشور دیگری هستند. این کارگروه دیپلماسی بود.

 

اوضاع در شمال عراق و روابط گروه با احزاب کرد حکومت اقلیم کردستان، هیچ‌گاه دارای ثبات و پایداری نبوده، یک روز فضا آرام و هر چیز طبق برنامه اجرا می‌شد. کامیون‌های عراقی آذوقه و مهمات می‌آوردند. روز بعد همه‌چیز به هم می‌خورد و اجازه هیچ‌گونه ترددی را نمی‌دادند. این‌ها همه و همه مربوط به توازنات سیاسی بین احزاب بود.

 

حدود ۳-۴ ساعتی در راه بودیم تا بالاخره به مخمور رسیدیم. مخمور مکانی در حدفاصل موصل و کرکوک است که زمان صدام برای آواره‌های کرد ترکیه‌ای در نظر گرفته‌ شده بود، اما این کمپ اکنون به یکی از مقرّ‌ها و پایگاه‌های گروه تبدیل‌شده و نمی‌توان فرد یا افرادی غیر از اعضا و هواداران پ.‌ک‌.ک را در آنجا یافت؛ به‌ عبارتی‌ دیگر، پ‌.ک.‌ک اصلاً اجازه نمی‌دهد.

راننده، ما را جلوی درب مقر پیاده کرد. تفاوت چندانی با مقرهای کوهستان نداشت. از برخی لحاظ هم محیط و مقرهای کوهستان خیلی بهتر از اینجا بودند.

 

مسئول مقر آقای مسنی بود که تقریباً اکثر موهای سرش سفید شده بودند و یک خانم میان‌سالی که مشخص بود از کادرهای قدیمی است. این‌ها هر دو اهل ترکیه و از کادرهای قدیمی پ‌.ک‌.ک بودند. معمولاً از کادرهای قدیمی گروه که بارها زخمی شده‌اند و یا بیماری صعب‌العلاج و یا لاعلاجی دارند، در چنین مکان‌هایی به خدمت می‌گیرند.

 

راننده نامه‌ حاوی اطلاعات شخصی ما که با چسب باندپیچی‌شده بود را به فرمانده‌ مقر داد. او هم با لبه‌ تیز چاقویی که از جیب جلیقه‌اش بیرون کشید، چسب روی یادداشت را پاره کرد و همان‌طور که داشت آرام‌آرام حرف می‌زد و خوش‌آمد گویی می‌گفت، یادداشت را می‌خواند.

 

شب را همان‌جا ماندیم. فرق چندانی با کوه و امکانات آن نداشت. تازه از خیلی لحاظ امکانات کوه از اینجا هم بیشتر و بهتر بود. نمی‌شد باور کرد که بعد از این‌ همه مدت مثلاً پا به دشت و محیط شهر گذاشته‌ام، اما محیط و امکاناتی کمتر از دره‌های تنگ و ارتفاعات قندیل می‌بینم.

 

مدتی را هم در شمال عراق البته به‌ عنوان کادر حزبی گذراندم. طی این مدت با بچه‌های حزب راه‌حل دمکراتیک (پ‌چ‌دک) هم بحث‌ها و گفت‌وگوهایی داشتم.

رؤسای این حزب همیشه از کمبود کادر می‌نالیدند و شاکی بودند.

 

از سوی دیگر پ.‌ک‌.ک هم می‌گفت: «من هرچه کادر می‌فرستم عراق، ظرف یکی دو ماه همه فرار می‌کنند.» جالب بود معمولاً این شکایت و شکایت کاری‌ها در جلسات رسمی احزاب بیان می‌شد.

 

در کل پ.‌ک‌.ک، پ‌چ‌دک را قاتل کادرها معرفی می‌کرد. در حقیقت می‌توان گفت که به‌ نوعی هم همین‌طور بود. اما اگر از سوی دیگر به قضیه نگاه کنیم، اکثر افرادی که به پیشنهاد خود و یا با دستور و امر دانه‌درشت‌ها به عراق اعزام می‌شدند، این مکان برایشان به‌ عنوان خط پایان تلقی می‌شد. در واقع  همه آنجا را محلی برای خداحافظی با گروه می‌دانستند و همین‌طور هم بود.

تقاضای پ‌ج‌دک از پ.‌ک‌.ک برای جذب کادرهایی که از کوه به مخمور و دیگر شهرهای کردستان عراق فرستاده می‌شدند، در مورد من صدق نمی‌کرد.

چراکه آنان بیشتر کادرهایی را می‌خواستند که گویش سورانی را بلد باشد تا قادر به برقراری رابطه با مردم باشد و من این مشخصات را نداشتم.

 

از سوی دیگر آن‌ها افرادی را می‌خواهند که گوش‌به‌فرمان باشند یا به‌عبارت‌دیگر می‌خواهند ادای فرمانده‌های کوهستان را در بیاورند که متأسفانه یا خوشبختانه، چنین کاری در شهرها نشدنی است. چراکه محیط بازتر و حوزه‌ فعالیت شخصی افراد بیشتر است. از این‌ رو کنترل کردن آن‌ها سخت‌تر و گاه ناممکن است. اما رؤسای پ‌چ‌دک مدام می‌خواستند کنترل را در تمام حوزه‌ها به دست بگیرند که همیشه هم ناموفق بودند.

 

برای مدتی من را به کرکوک فرستادند تا مثلاً با این حزب کارکنم. اما ۱۰ روز هم طول نکشید که یک‌بار دیگر من را به کمپ مخمور فرستادند. چند روزی که در مقر کرکوک بودم، به پذیرایی از مهمان‌ها گذشت. البته روزی چند نفر بیشتر نبودند. برخی اوقات هم با آن‌ها در مورد مسائل سیاسی صحبت می‌کردیم. البته من خیلی بحث نمی‌کردم. چون خودم مسائل مهم دیگری داشتم که باید حل می‌شد.

همان روز اولی که وارد مخمور شدیم و بنا شد روز بعد به کرکوک اعزام شوم، دختری را همراهم به کرکوک فرستادند. فکر کنم این دختر خانم قبلاً هم آنجا بوده، چون تسلط خاصی به زبان و راه‌ها و … داشت.

 

روز بعد از ورودم به مخمور، به همراه این خانم، به کرکوک رفتم. راننده تاکسی از آشنایان فرمانده بود. او کرایه را حساب کرد. چون من که اصلاً پولی نداشتم و فکر کنم دخترخانم هم نداشت. به‌هرحال از آنجا هم خداحافظی کردیم و راهی کرکوک شدیم. دقیقاً یادم نیست ولی فکر کنم نزدیک به ۲ ساعتی تا کرکوک راه است.

 

در تاکسی ۳ نفر صندلی عقب نشسته بودند و من و این دخترخانم هم رو صندلی جلو بودیم. او را اصلا نمی‌شناختم. چون جثه‌های کوچکی داشتیم، زیاد سخت نگذشت. بعد از رسیدن به مقر کرکوک و سلام و احوالپرسی، دخترخانم رفت. گویا من را دست او سپرده بودند تا به مقر برساند، اما این موضوع به این سادگی‌ها هم تمام نشد. هرچند دختر هم رفت و من هم نمی‌شناختمش، اما حرف‌وحدیث‌ها تازه شروع‌ شده بود.

یکی از بچه‌ها که از کوهستان همدیگر را می‌شناختیم و الان آنجا بود، آمد کنارم و گفت: «آرام، رابطه‌ات با اون دختر در چه سطحیه؟» آه مثل‌اینکه اینجا هم از این مسائل داریم.

کدام دختر؟

همانی که از مخمور باهم دیگر آمدید.

خنده‌ام گرفته بود. به او گفتم: آخر مرد حسابی این هم شد حرف؟ آدم جرأت نمی‌کند با خانمی دو کلام اختلاط کند شما فوراً برچسبی به او می‌زنید.

بازهم سؤالش را تکرار کرد.

گفتم: ببین دوست ندارم از این مزخرفات بشنوم. من اصلاً او را ندیده و نمی‌شناسم. فقط یکی دو ساعت هم‌سفر بوده‌ایم، همین.

گفت: همین دیگر! یعنی چه؟ ببین تو تازه‌وارد این محیط شده‌ای و زیاد آشنایی نداری. آن دختری که تو  با او آمدی، از خلاف‌های روزگار است.

خب باشد که چه؟ صدایش را بلند کرد و گفت: «برو بابا تو هم می‌دانی هنوز نرسیده‌ای پشت سرت چه می‌گویند؟»

چه می‌گویند؟

همین دیگر نمی‌دانی. می‌گویند هنوز نرسیده با آن دختر جفت‌وجور شده.

 

خیلی ناراحت شدم و روی سگم بالا آمد و بلند شدم و در خطاب به دوست قدیمی‌ام گفتم: هرکسی گفته غلط کرده به‌اضافه‌ خودت. هرکس جرأت دارد بیاید به چشم‌های من نگاه کند و همچنین حرفی بزند، ببین دمار از روزگارش درمیاورم یا نه؟

 

دوست قدیمی دید خیلی آتشم بالاگرفته گفت: «خُب بابا تو هم. این‌قدر تند نرو. می‌گویم شناخت نداری برای همینه دیگر. ببین، اینجا این کارها عادیه، چند روز دیگر خودت بهتر می‌بینی.»

دیگر تحمل شنیدن کلمات بی‌معنی و مسخره را نداشتم. لیوان چایی‌ام را برداشتم و رفتم داخل حیاط نشستم. مقر حیاط باصفایی داشت. کمی چمن و چند تا صندلی هم‌روی چمن‌ها بود. روی یکی از صندلی‌ها نشستم و به فکر فرورفتم.

ادامه دارد…

 

اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
برچسب ها:
دیدگاهها

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

قالب وردپرسدانلود رایگان قالب وردپرسپوسته خبری ایرانیقالب مجله خبریطراحی سایتپوسته وردپرسکلکسیون طراحی