انجمن کوردپاریز بارها اعلام کرده است که قشر ضعیف و آسیب دیده بیش از همه شهروندان دیگر کُرد در معرض خطر تروریسم پژاک هستند. چرا که آنها به خوبی می دانند قشر ضعیف و کودکان بی سرپرست و نوجوانان جویای نام چیزی برای از دست دادن ندارند و لذا آنها را به راحتی به امید واهی یک زندگی بهتر و رویایی فریب می دهند و به جهنم قندیل و ورته نابودی می کشانند.
در بین قربانیان تروریسم پژاک کسانی هم هستند، با وجود اینکه می دانستند فرار از گروه می تواند به قیمت جان آنها تمام شود ولی فرار را بر قرار ترجیح داده و جانشان را کف دست گرفته و خود را از جهنم گروهک نجات داده اند، هر چند آنها اکنون هم امنیت جانی ندارند و شب و روز را با کابوس پ.ک.ک و پژاک به سر می برند.
انجمن کوردپاریز به سراغ یکی از اعضای بازگشتی گروهک رفته تا در یک گفتگویی دوستانه زوایایی از زندگی جهنمی در گروهک را به سمع و نظر شهروندان کُرد و افکار عمومی برساند.
مخاطبان گرامی بنا بر خطر امنیت جانی این عضو بازگشتی، انجمن کوردپاریز از ارائه اسم و معرفی کامل وی معذور است.
.
خودتان را معرفی و از وضعیت زندگی خود قبل از پیوستن به گروهک توضیح دهید.
من «ش.م» اهل یکی از روستاهای سروآباد مریوان هستم. چهار خواهر و برادر هستیم و من فرزند سوم خانواده هستم. متاسفانه بنابر وضعیت نابسامان پدرم و تا حدودی بی رغبتی خودم تا کلاس دهم بیشتر نخواندم و اکنون با تمام وجود از ترک تحصیل پشیمانم. قبل از پیوستن به گروهک بیکار بودم و سر در گم و پریشان. از نداشتن آینده ای روشن مایوس و ناامید بودم و همین شرایط باعث شد که من در چنگال عناصر گروهک گرفتار شوم.
.
نحوه عضویت خود را در گروهک تروریستی پژاک توضیح دهید. در چه سالی و چه مدت در گروهک حضور داشتید؟ دلیل عضویت شما چه بود؟
متاسفانه قبل از اینکه به گروهک ملحق شوم، با پدرم به مشکل بر خورده بودم و مدام با هم درگیر بودیم و این یک جرقه ای بود که از خانواده جدا شوم. با گروهک آشنایی نداشتم و اصلا به ذهنم خطور نمی کرد. این شرایط زندگی من باعث شده بود که من اغلب شب ها به باغ یکی از اقوام می رفتم و در آنجا می ماندم. آنجا با عناصر گروهک آشنا شدم. آنها هم اغلب شب ها می آمدند و در باغ اتراق می کردند. در لابلای صحبتهای شبانه ما، آنها به تمام زوایای زندگی من و مشکلم با پدرم پی بردند و کم کم بحث پیوستن من به گروهک را پیش کشیدند. آن موقع تازه وارد ۱۸ سالگی شده بودم. بالاخره مهر ۱۳۹۸ دل را به دریا زدم و با عناصر گروهک به قندیل رفتم و حدود ۹ ماه در گروهک بودم.
.
از روزی که وارد گروهک شدید، چه اقدامات و فعالیت هایی را انجام می دادید؟
البته ناگفته نماند من در هنگام ورود به گروهک شدیدا پشیمان شدم، ولی دیگر دیر شده بود. پس از آنکه به مقر گروهک رفتیم برای من یک اسم سازمانی انتخاب کردند و گفتند هر آنچه از گذشته داری دور بریز. پس از چند روز، یک دوره آموزشی دو ماهه شروع شد. بسیار خسته کننده بود. آنچه برایم این کلاس ها را سخت تر می کرد، دیکتاتوری لهجه کورمانجی و زبان ترکی بود و به دیگر لهجه های کردی به هیچ عنوان اهمیتی نمی دادند. اصلا نمی فهمیدم. کلاس ها هم دو بخش بود. ابتدا نحوه کار با اسلحه بود ولی بخش عمده کلاس ها آموزش ایدئولوژی اوجالان بود. من که نمی فهمیدم چی می گویند ولی با تکرار بیش از حد اوجالان و آپو متوجه شدم که آنها اوجالان را نعوذ بالله تا حد خدا بالا برده اند.
پس از یک دوره دو ماهه آموزشی، دوران فلاکت من شروع شد. تمام آن چیزهایی که به من گفته بودند، دروغ محض بود. مرا به منطقه ای برای کندن غار بردند. یک کلنگ و یک بیل به دستم دادند و گفتن بکن و صدات درنیاد. چندین ماه در درون غار از من بیگاری کشیدند. تنها نبودم مثل من خیلی ها بودند که فریب خورده بودند. باور کنید کسانی بودند که می گفتند بیش از دو سال است که در درون غار کار می کنیم. حتی ماهها روشنی روز را نمی دیدند. من خودم تجربه کردم.
.
ایده فرار از گروهک از چه زمانی به ذهنتان خطور کرد و چطور موفق شدید؟
البته گفتم از همان لحظه ورود، پشیمان شدم و ساز جدایی زدم. مدام می گفتم من می خواهم بروم. ولی آنها هیچ توجهی نمی کردند. در بین کسانی که آنجا بودند و با من کار می کردند از فرار حرف می زدم و تصمیم خودم را به آنها گفته بودم. متاسفانه یکی از آنها برای خودشیرینی یکی از فرماندهان گروهک را از تصمیم من آگاه ساخته بود. من را گرفتند و دستم را بستند و به مدت ۱۰ روز در یک چاله ای مرتفع انداختند.
خیلی روزهای سختی بود. وحشتناک بود و هنوز هم کابوس آن ده روز را می بینم. پس از آن مرا بیرون آوردند و گفتند دیگر به فرار فکر نکن. بار دیگر ممکن است به قیمت جانت تمام شود.
ولی من تصمیم خود را گرفته بودم. با اینکه حرکت در شب در آنجا ممنوع بود ولی ساعت ۳ نصف شب بلند شدم و راه افتادم، هر لحظه احساس می کردم که الان شلیک می کنند. یا اگر نتوانم به موقع خود را به یک آبادی برسانم به دام می افتم و در آنجا اعدام می شوم. ولی ۵ الی ۶ ساعت با سرعت کوهپیمایی کردم و خسته و کوفته به یک روستا رسیدم و یک نفر را دیدم و وی متوجه شد که از گروهک فرار کردم چرا که گفت این صحنه ها را بارها دیده ام. به من آب و غذا داد و راهنمایی ام کرد و خودم را به آسایش سلیمانیه رساندم. ۲۷ روز مرا نگه داشتند و سپس به خانواده ام زنگ زدند و آمدند و مرا با خود بردند.
.
اعضای جذبی بیشتر در چه رده سنی بودند؟ و در چه اموری به کار گرفته می شدند؟
البته آن تعداد از اعضا را که من دیدم خیلی کم سن و سال بودند. شاید من که ۱۸ سالم تمام نشده بود یکی از بزرگان اعضای تازه جذبی بودم. خانواده ها با کودکان خود رفتار خوبی داشته باشند. چرا که رفتار نامناسب با کودکان و نوجوانان می تواند آینده آنها را به تباهی بکشاند. با چشم خود دیدم ۴ کودک ۱۲، ۱۳ ساله را از عراق آورده بودند که مدام گریه می کردند که می خواهند برگردند. با آنها صحبت کردم، گفتند که یک سیلی پدر باعث شد از خانواده قهر کنیم و سر از اینجا در بیاورم.
.
از رنج و مشقت های خانواده پس از رفتنت بگو و اینکه الان به چه کاری مشغولی؟
البته ۹ ماه که در گروهک بودم کاملا بی خبر بودم و اصلا آنجا خانواده هیچ مفهومی ندارد. آنجا تبدیل به یک انسان دیگری می شوی. ولی من خودم را حفظ کردم، چون می دانستم هر جور شده فرار خواهم کرد. من شرمنده خانواده ام شدم. آنجا به نصیحت های پدرم فکر می کردم به غر زدنهایش. حق با پدرم بود. پس از بازگشت شرم داشتم به روی پدرم نگاه کنم. اما با دیدن چهره مادرم، شوکه شدم. مادرم سنی نداشت. چهل و دو، سه سالش بود. در این مدت آنقدر شکسته شده بود که احساس کردم پس از بیست سال دارم مادرم را می بینم. آنقدر شب و روز غصه خورده بود و گریه کرد بود که نزدیک بود زبانم لال از دنیا برود. شرمنده پدر و مادرم هستم. الان قدر خانواده ام را می دانم. با پدرم در یک قهوه خانه ای مشغول هستم و کار می کنم.