سالهاست که اهالی روستاهای نقطه صفر مرزی در معرض تروریست های پژاک بوده و متحمل خسارت زیادی شده اند. عناصر پژاک برای تهیه مایحتاج خود به روستاها هجوم می آورند، اخاذی می کنند، باج می گیرند، چوپان ها را تهدید می کنند، گوسفندانشان را می دزدند و آسایش را از شهروندان سلب می کنند.
در اغلب اوقات کودکان و نوجوانانی که از مدرسه فارغ شده و در ایام تعطیلات برای کمک به خانواده گوسفندان را به چرا می برند، توسط عناصر پژاک یا ربوده می شوند و یا فریب می خورند.
یاسین قورویی از جمله کودکانی است که در سن ۱۴ سالگی در حین چوپانی به دام عناصر پژاک افتاد. یاسین در گفتگو با انجمن کوردپاریز ماجرا را این گونه بیان کرد:
من در ایام تعطیلات مدرسه معمولا برای کمک به خانواده ام چوپانی می کردم، یک روز که گوسفندان را به چرا بردم، ناگهان با عده ای افراد مسلح روبرو شدم که لباس کردی بر تن داشتند، خیلی ترسیده بودم، می خواستم فرار کنم، ولی آنها به آرامی با من صحبت کردند و از من خواستند چند دقیقه ای در کنار آنها بنشینم و به صحبت هایشان گوش دهم. از سختی های کار چوپانی گفتند، از زندگی و آینده نامعلوم من در روستا صحبت کردند، کمی آرام شده بودم، کم کم به من وعده های شیرین دادند، از زندگی راحت گفتند، از ادامه تحصیلم گفتند، خلاصه سخنان دلنشینی بود، کم سن و سال بودم، درک نمی کردم و همین باعث شد که بدون اطلاع، خانواده را ترک کنم.
در تمام طول مسیر مدام در حال خیال پردازی درباره صحبتهای دلنشین آنها بودم و با خود می گفتم یاسین شانس به تو رو کرده و بالاخره یک زندگی خوب و راحت را خواهی داشت، البته این خیال پردازی ها چند ساعت بیشتر طول نکشید؛ زمانی که به مقر آنها رسیدیم خبری از وعده های آنها نبود، حتی خودشان هم امکانات اولیه را نداشتند چه برسد که به من، سرپناه های تنگ و تاریک در دل کوه درست کرده بودند که به زور می توانستی وارد شوی. تازه متوجه شدم چه بلایی بر سرم آمده، گریه کردم، التماس کردم که به خانه برگردم ولی آنها مدام تکرار می کردند پسر جان دیگر متعلق به اینجا هستی. چاره ای نداشتم، مجبور بودم از آنها اطاعت کنم.
تقریباً ۲۰ روز گذشته بود؛ دو نفر که شاید یک دو سال از من بزرگتر بودند را در حین فرار گرفتند، هفته های زیادی در زندان بودند، عاقبت هم نفهمیدم چه بلایی بر سرشان آمد. من که در این ۲۰ روز فقط به فرار فکر می کردم با دیدن آن دو نفر ترسم چند برابر شد.
خودم را به رنگ آنها درآوردم، شدم یک بچه حرف گوش کن، ولی هر لحظه منتظر یک فرصت بودم، کم کم کلاس های ایدئولوژیک را برایمان دایر کردند، در طول این کلاسها مدام از اوجالان، پ.ک.ک و پژاک حرف می زدند، تا آن روز اسم اوجالان را نشنیده بودم، همیشه به ما می گفتند تنها یک راه برای ما وجود دارد و آن هم راهی است که آپو به ما گفته است؛ فقط جنگیدن.
مسائلی را مطرح می کردند که برایم قابل فهم نبود، البته همه یک شرایط را داشتیم، زیر ۱۸ سال، اسم گردان ما هم گردان کودکان بود، هیچ کس اجازه ورود به آن مقر را نداشت، تنها فرماندهان مخصوص آنجا می توانستند وارد شوند.
شرایط بسیار سختی را پشت سر گذاشتم، از حمل ارزاق سنگین گرفته تا آشپزی و درست کردن نان و گاها ما را برای کندن کوه هم می بردند.
کم کم با مناطق و راه های ارتباطی آنجا آشنا شده بودم و همین باعث شد که یک شب در حین نگهبانی بتوانم خودم را نجات دهم و از آنجا فرار کنم.
الان چندین سال از آن واقعه گذشته است و یک زندگی جدید را برای خودم تشکیل داده ام اما هیچ وقت آن خاطرات شوم را فراموش نخواهم کرد.